یکی از بازیهای تلخ و شیرین دوران کودکیم این بود که میرفتم حیاط پشتی خونهمون و اولین مرغی رو که میشد به چنگ آورد میگرفتم و میآوردمش تو اتاق. پارچهای پهن میکردم، براش دونه میریختم، کیپ نگهش میداشتم و اونقدر نوازشش میکردم تا یواش یواش عادت کنه و تو بغلم آروم بگیره. سعی میکردم جایی بذارمش که از پشت شیشه بتونه حیاط رو ببینه، یا در رو باز میگذاشتم تا ارتباطش رو با مرغهای دیگه از دست نده. مرغه اولش خیلی دستوپا میزد تا بپره، ولی بعد که میفهمید این بچه مثل بچههای آزاریِ همسنوسال خودش، مرغکش و گنجشککش و سگکش و خلاصه، حیوونکش نیست، کمی آروم میشد. اما گرفتاری اینجا بود که همیشه با کوچکترین حرکت ناخواستهای که انجام میدادم، میخواست بپره و بره تو حیاط. همیشه از خودم میپرسیدم اون بیرون چه خبره که این حیوون اینقدر دلش میخواد بره اونجا. خونه از بیرون گرمتر و راحتتره. اینجا آب و دونه هست و از همه مهمتر، مراقبت و توجه و نوازش حیوونی که بهش میگن اشرف مخلوقات و شعورِ مطلق همه آفاق؛ حیوونی که رو دو پا حرکت میکنه، راستقامته و افق دیدش خیلی وسیعه؛ حیوونی با چنان هیبت و قدرتی که تمام حیوونهایی که کابوسِ مرغ بیچاره محسوب میشن ازش واهمه دارند. خب، باشه، قبول! ترسیدن از همچین موجود مهیبی طبیعیه، اما اون که میتونست ببینه این قدرت و هیبت برای او به کار نمیره. یعنی واقعا دوست نداشت باهام بمونه؟ دیگه باید چیکار میکردم که دوستم داشته باشه؟ اینها آزاردهندهترین سؤالایی بود که دائم تو ذهنم بالا و پایین میرفت. گاهی که خیلی ناراحت میشدم، خطاب قرارش میدادم و با عصبانیت بهش میگفتم: تو اصلاً معلومه چته؟ اون بیرون واسه پیدا کردن یه دونه هی باید زمین رو بروبی و روزی صد بار حیاط رو گز کنی تا شاید چیزی واسه خوردن گیر بیاری. تخم که میذاری، نصیب مار و کلاغ میشه؛ جوجه که میآری، عقابه میبردش؛ و تازه اگه یه لحظه غفلت کنی، شغاله طوری خودت رو از زمین برمیداره که انگار هرگز وجود خارجی نداشتی. وقتی که هوا سرد و بارونی میشه، باید سعی کنی در نظام سلسلهمراتبیِ مرغهای دیگه جایی واسه خودت دستوپا کنی تا یخ نزنی. هرزچندگاهی هم خروس از خدا بیخبر میآد و بیخیال آشوبی که تو دلته، احساس تملکش رو با سائقههای جنسیش ترکیب میکنه و طوری تو سرت میزنه که انگار گناهکاری که مرغ از تخم دراومدی. یعنی تو واقعاً نمیخوای اینجا تو خونه، تو این جای گرم و نرم، پیشم بمونی؟ آخه چرا؟
بزرگتر که شدم چراش رو فهمیدم؛ یا دست کم، گمونم این بود که فهمیدم. پی بردم یه چیزی هست که من با تمام مهربونیهام نمیتونم به مرغم بدم، یه چیزی که با چشم نمیتونی ببینیش، با دست نمیتونی لمسش کنی، اما فقط کافیه ازت بگیرنش تا با تمام وجود حسش کنی. یه چیزی که مثل بیشتر مفاهیم انتزاعی، داشتنش محسوس و ملموس نیست، اما نداشتنش آزاردهنده و کلافهکننده است. یه چیزی که از قرار معلوم همه خواستارشن و به نظر میرسه خیلی باارزشه و اون آزادیه. فهمیدم هرچند حیوونها از آزادی آگاه نیستند، اما اون رو احساس میکنند و دوست دارند آزاد باشند. اصلاً لازم نیست آزادی رو بفهمی یا سعی کنی معناش کنی؛ فقط کافیه حسش کنی. آزادی مثل هواییه که تنفس میکنی، یا هست یا نیست، یا داریش یا نداریش، نمیتونی یه کم ازش برداری و بعد حس کنی که بازم داریش.
خلاصه، با درک مفهوم آزادی و اینکه حیوونها هم میخوان آزاد باشند،کمکم یاد گرفتم که به آزادی مرغها احترام بذارم. آره واقعاً باید یاد میگرفتم که به آزادی مرغها احترام بذارم. راستش خیلی غمگین میشدم که با تمام مراقبتی که از مرغم میکنم باز هم پیشم نمیمونه، اما به خودم میگفتم حتما آزادی اون بیرون از همۀ چیزهایی که من بهش میدم باارزشتره. مهم نیست نتیجۀ اون آزادی چیه؛ مهم نیست این آزادی اون رو به خروسه میرسونه، به سرما و بارون، یا به گرسنگی و تشنگی. مهم خود آزادیه که براش مطلوبه. تلاش میکردم درکش کنم؛ واقعاً تلاش میکردم و تا حدود زیادی هم موفق شده بودم. با وجود اینها، به یه چیزی خیلی حسادت میکردم و این حسادت دائم رنجم میداد. هرچند این حسادت ارتباط چندانی به درک من از آزادی مرغم نداشت، اما باعث میشد نتونم یا بهتر بگم، نخوام که درکش کنم؛ اینکه اون مرغه این امکان رو داشت که یه حیوون ناطق که میدونست خیلی ازش بزرگتر و قویتره دوستش داشته باشه، ولی این امکان هرگز برای من وجود نداشت که یه روزی، یه جایی، حتی تو خواب هم که شده یه موجودی که منو دوست داره، از من قویتره و میتونه مشکلاتم رو حل کنه، من رو اونجوری در پناه خودش بگیره. راستش به مرغم حسادت میکردم، چون فکر میکردم اون با وجود من هرچی که بخواد داره، و اگه هم چیزی نداشته باشه، خودشه که نمیخواد؛ در صورتی که من با داشتن اون، هنوز خیلی چیزها بود که میخواستم داشته باشم، اما نمیتونستم.
با این افکار آروم آروم بزرگتر شدم و من هم سعی کردم آزادی رو به هیچ قیمتی از دست ندم، حتی به قیمت آگاهی و رنج ناشی از اون. یاد گرفتم که آزادی رو هم مثل بقیۀ مفاهیم انتزاعی نمیشه قیمتگذاری کرد، چون چیزی که خودش معیار ارزش و قیمته، نمیتونه هیچ قیمتی داشته باشه. یاد گرفتم به آزادی نه فقط بهعنوان یه دستاورد، که پیششرط داشتن هر دستاورد معناداری نگاه کنم. اما چند وقتی که گذشت، احساس میکردم انگار به همون نقطۀ اول برگشته بودم؛ چراکه باز هم از خودم میپرسیدم واقعاً اون بیرون چی داشت که مرغه حاضر بود بهخاطرش این همه آرامش رو فدا کنه و بره.
اگه دست خدایی مهربون از آستین معشوقی قدرتمند نوازشم کنه، اگه گرمای درونِ خونه، بیداد سرمایِ بیرون رو از یاد ببره، اگه مهار اندیشه موجب اطمینان خاطر بشه و رضایتمندی از اونچه داری و هستی مانع پارهپاره شدن وجودت، باز هم برم بیرون تا آرامش رو فدای آزادیِ صرف کنم؟ این شاید مهمترین دغدغهای بود که دچارش شده بودم؛ اینکه بعد فهم آزادی، خواستن اون و تن ندادن به هیچ مرجعی که بخواد به زر یا به زور، اون رو ازم بگیره، چه چیزی میتونه نوشیدن شهد آزادی رو شیرین کنه، تنفس تو هوای آزاد رو لذتبخش کنه و نذاره که خواستِ رسیدن به آزادی به یه سرکشیِ محض، نهگوییِ خیرهسرانه، رهاییِ کور، و گریزِ صرف از موقعیتی که درش هستی تبدیل بشه. باید چه کرد که این مرغ حالا که آزاده بتونه فکر کنه که میخواد با آزادیش چه کنه؛ فقط بپره، یا نه، با خیال و ارادۀ آزاد، به موندن هم فکر کنه؟
من به مرغ کودکیهام آزادی نامشروط میدم، اگه خواست ترکم کنه، حتماً دلتنگ میشم، حسرت میخورم و ازش میخوام که نره؛ اما به حرمت آزادی، به دلتنگیها و حسرتهام اجازه نمیدم که مانع رفتنش بشه. من مهربونتر میشم، شرایط موندن رو براش بهتر میکنم و بهش توضیح میدم که بیرون چه خبره، اما مجبورش نمیکنم که بمونه و وقتی هم که رفت در رو به روش نمیبندم. من با تمام دانش بشریم براش توضیح میدم که اگه آزادی رو صرفاً پریدن معنا کنی و بخوای به هر قیمتی بری بیرون، همیشه اون بیرون خروسی هست که با پیشکش ارزنِ آزادی، چماق استبداد رو سرت بکوبه. من بهش یاد میدم که آزادی یعنی شرایطی مناسب و فاقد اجبار برای انتخابِ قانونِ درست، اما هرگز قانون درستِ خودم رو بهش تحمیل نمیکنم. من بهش یاد میدم که موانعِ ذهنی انتخاب آزاد قویتر و پنهانتر از موانعِ عینی انتخاب آزادانه است، اما بهش نمیگم کدوم انتخابش واقعاً آزادانه و کدوم ظاهراً آزادانه است. من حتی بهش یاد میدم که شاید آزادی فقط یه توهم باشه، اما بهش میگم که در میان تمام توهمهایی که برای زندگی لازمه، آزادی قطعاً ضروریترینه. من تمام اینها رو مشتاقانه بهش یاد میدم، اما هرگز بهش نمیگم که اونچه من یادش میدم آموزشِ مطلقاً درسته. من حتماً بهش میگم میخوام پیشم بمونه، چون دوسش دارم، اما هرگز نمیگم باید بمونی، چون دوستت دارم، یا دوست دارم، چون قراره پیشم بمونی. مطمئنم در چنین وضعیت آزادی او حتماً به این خواهد اندیشید که آزادی صرفاً رها شدن از وضعیتی که درش هستی نیست، بلکه انتخابِ آزادانۀ یک وضعیت بهتره که میتونه موندن پیش من باشه.