«سیاست ما عین دیانت ماست. این جملۀ نغز را قوامالسلطنه بزرگوار گفته است؛ همان کسی که به اشتباه مشهور شده از تقیزاده طرفداری کرده است و حتی برخی هدفش را سرنگونی انقلاب در سال 57 میدانند. اصل ماجرا روشن است. او طرفـدار کاشانی بود و بهمناسـبت بازگشت او به ایران به خط زیبای خود پیام تبریـک هم نوشت؛ اما کاشـانی همان کسـی بود که با قدرت بخشـیدن به سرمایهداری در ایران، آغازگر جدالی طولانی و خونبار در ایران شد…»
این جملات به نظر مسخره میآید و همینطور هم هست. دبیر بخش سینما و تئاتر در روزنامه سازندگی نوشته است:
«هرکـس که تا بیستسالگی سوسـیالیست نشود قلب ندارد و هرکس که در چهلسالگی سوسیالیست باشد عقل ندارد. این جملۀ نغز را ویکتور هوگو بزرگوار گفته است.»
این جمله را ویکتورهوگو نگفته است، هرچند فرانسیسکو بولنز در 1916 آن را به او نسبت داده است.2 زیرا هنگامی که شهر پوئبلا در مکزیک بهدست لوئی ناپلئون محاصره شد، هوگو با نوشتن مقالهای در باب جنگ مکزیک، از مردم آن کشور در مقابل هجوم نیروهای فرانسه دفاع کرد (برعکس موضعگیری او در جنگ الجزایر)؛ به همین دلیل مردم مکزیک علیه نیروهای فرانسوی شعار میدادند: شما لوئی ناپلئون را دارید و ما (مردم مکزیک) ویکتورهوگو را داریم.
اما در اینجا دو نکته وجود دارد؛ یکی اینکه در اینجا بحث سوسیالیسم نیست و جمهوری است؛3 دیگر اینکه نقدهای زیادی به ارجاع این جمله به ویکتور هوگو وارد شده؛ زیرا در واقع این جمله را نخستین بار، ادموند برک معروف گفته است.4 استناد جملۀ برک مربوط به اسقف باتبی5 است که در واقع سعی میکند پارادوکس ادموند برک را در این جمله نشان دهد؛ کسی که در جوانی از انقلاب آمریکا حمایت میکرد، اما یک دهۀ بعد از انقلاب فرانسه حمایت نمیکرد، بااینکه هردو انقلاب برای کسب جمهوری بودند. جملهای که منتقد محترم نقل کرده است از آنِ کنیون نیکلسون6 است و از آنجا که ایشان دبیر بخش سینما و تئاتر است حتماً باید این نمایشنامهنویس مشهور را بشناسد و بداند این جمله در یکی از نمایشنامههای او آمده است. منتقد محترم در ادامه میگوید:
«همان کسی که فعلاً و به اشتباه مشـهور شده به طرفداری از جنبش چپ در پاریـس، و حتی برخی رمانش را دفاعیه از کمون پاریس میدانند. اصل ماجرا روشن است، هوگو طرفدار لوئی فیلیپ بود و به مناسبت جلوس او بر تخت شاهی شعر سرود.»
این جملات چنان انباشته از خطاست که آدمی به حیرت میافتد. رمان در دفاع از کمون پاریس نیست و کسی هم چنین سخنی نگفته است. ایشان صحنۀ شورش علیه لوئی فیلیپ را کمون پاریس پنداشتهاند. رمان در سال 1862 و قبل از کمون پاریس نوشته شده است؛ پس گویا ناقد محترم لوئی فیلیپ و لوئی ناپلئون را با یکدیگر خلط کردهاند. سال سقوط لوئی فیلیپ 1848 (سال انقلابهای اروپا و سال نگارش سرمایۀ مارکس) و سال کمون پاریس که سال سقوط لوئی ناپلئون است، 1871 است. رمان بینوایان مربوط به حوادث 1832 است که مربوط به هیچیک از این سالها نیست. در واقع بینوایان در زمان لوئی ناپلئون، که ویکتور هوگو در تبعید به سر میبرد، نوشته شد و هنوز کمون پاریس رخ نداده بود. طرفه اینکه ناشر کتاب بینوایان از مخالفین سرسخت لوئی فیلیپ بود.7 رویدادهای این کتاب مربوط به تشییع جنازۀ ژنرال لامارک افسر ناپلئون و از مخالفین سرسخت لوئی فیلیپ است که ماریوس8، قهرمان کتاب بینوایان که ژانوالژان او را از مرگ میرهاند و برای کوزت حفظ میکند، در بزرگداشت لامارک، جنگ علیه حکومت لوئی فیلیپ را در قالب حلقه اخوت ABC 9 در خیابانهای پاریس به راه میاندازد. این حلقۀ اخوت وجود واقعی و تاریخی ندارد و در رمان آفریده شده است. ماریوس در کتاب چهارم معرفی میشود و ویکتور هوگو کاملاً با او همذاتپنداری میکند و حتی تاریخ ازدواجش با زنی که در همۀ زندگی به او عشق میورزید، همزمان با ازدواج ماریوس و کوزت است.
سؤالی که پیش میآید این است: آیا او طرفدار لوئی فیلیپ است؟ ویکتورهوگو نه در ستایش لوئی فیلیپ که در ستایش انقلاب ژوئیه 1830 شعر سرود. هدف این انقلاب، که در آن شاهی بدتر از لوئی شانزدهم یعنی شارل دهم سقوط کرد، برپا ساختن جمهوری بود؛ آرمانی که ویکتورهوگو در تمام عمر هوادار آن بود و هرگز از آن عقبنشینی نکرد. ستاد حزب جمهوریخواه لافایت و کاونیاک در هتل دوویل، که تالار شهر پاریس بود، مستقر بود. در نهایت فرانسوا گیز و آدولف تیر ، دو تاریخدان بزرگ فرانسه، لوئی فیلیپ را پیشنهاد کردند تا وجهالمصالحۀ سلطنتطلبان و جمهوریخواهان باشد. پذیرش این خواسته به دست فرمانده جمهوریخواهان یعنی لافایت بود که در برپا ساختن جمهوری در آمریکا، قبل از انقلاب فرانسه نیز نقش داشت. سرانجام او در تارمی هتل دوویل، لوئی فیلیپ را در آغوش کشید، یعنی جمهوریخواهان هم او را میپذیرند. همین انقلاب موجد انقلاب 1830 بلژیک علیه استعمار هلند شد که لوئی فیلیپ از آن حمایت کرد و به پیمان بیطرفی بلژیک در سال 1833 انجامید (ویلیام پادشاه هلند آن را در سال 1839 امضا کرد). منتقد محترم در ادامه مینویسد:
«هوگو یک روز در خیابان با شورشـیان برخورد کرد و از اتفاق برای آنها سخنرانی غرائی کرد. ولـی هوگو طرفدار لوئی فیلیپ بود و مدام به جوانان توصیه میکرد که به خانههایشان بازگردند، حتی وقتـی خانهاش به دسـت شورشیان اشغال شد، آنها را نصـیحت کرد که دسـت از جدال بردارند و سلطنت لوئی فیلیپ را بپذیرند.»
متأسفانه خلط لوئی فیلیپ و لوئی ناپلئون همچنان ادامه دارد. رویدادهایی که منتقد شرح میدهد مربوط به بعد از اسارت لوئی ناپلئون در کمون پاریس در میدان جنگ است و گویی به همین دلیل است که حوادث بینوایان را به کمون پاریس ربط میدهد؛ احتمالاً به این دلیل که فکر میکند لوئی فیلیپ و لوئی ناپلئون یک نفرند. لوئی بناپارت دو بار علیه لوئی فیلیپ (1836 و 1840) قیام کرد، اما نافرجام بود؛ و هنگامی که سعی کرد نمایندۀ مجلس شود، موفق شد. او در سال 1848 رئیس جمهور شد؛ اما در سال 1852 خیانت کرد و با برگزاری رفراندوم، امپراطور شد. به همین دلیل مارکس مینویسد:
« هگل در جایی بر این نکته انگشت گذاشته است که همۀ رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهان، بهاصطلاح، دوبار به صحنه میآیند؛ وی فراموش کرده است اضافه کند که بار اول بهصورت تراژدی و بار دوم کمدی.»
منظور او از تراژدی، ناپلئون بناپارت، و از کمدی، لوئی ناپلئون است. مارکس برخلاف دیکنز، ستایشگر ویکتور هوگو بود و دو نقل قول، هر دو مثبت از او دربارۀ ویکتور هوگو وجود دارد که پرداختن به آنها نیازمند مقالۀ مفصل دیگری است.
در سال 1860 یربیلورس دوست هوگو در آرژانتین مرد و هوگو در سال 1871 برای پر کردن جای خالی او در مجلس، نمایندۀ مجلس شد و این نه در دوران لوئی فیلیپ، که پس از سقوط لوئی ناپلئون بود.
ویکتور هوگو دشمن سرسخت لوئی ناپلئون است. هنگامهای که ویکتور هوگو در آن سخنرانی کرده، موقعی است که رئیس کشورش اسیر شده و همسرش اوژنی دومونتیژو از پاریس گریخته و جمهوری جدیدی اعلام شده بود که رویای همۀ عمر ویکتور هوگو بود. با وجود شکست لوئی ناپلئون و اسارتش (در سدان)، جنگ ادامه یافت و قوای آلمان بهسرعت به سمت پاریس پیش رفت. رئیسجمهوری که نیروهای رادیکال و جمهوریخواه به نفع او اتفاق میکنند تا رئیس جمهور شود آدولف تیر است؛ یعنی همان کسی که در قانع کردن لافایت در انقلاب ژوئیه 1830 برای امپراطوری لوئی فیلیپ نقش داشت. ویکتور هوگو در آن شرایط که کشورش در معرض هجوم کشور بیگانه بود به جوانان توصیه کرد به خانههایشان برگردند. هرچند کمون پاریس تجربهای انقلابی بود (گوستاو کوربه از رهبران آن بود) و پل ورلن و آرتور رمبو شاعران مشهور از آن طرفداری کردند، اما ویکتور هوگو دیدگاه خود را داشت که جوانان طرفدار کمون را خوش نمیآمد؛ اما او که بهدلیل تبعید در بلژیک نمیتوانست مخالف کمون باشد، در آن شرایط آن را به صلاح کشورش نمیدانست.
زیباترین تفسیر از هوگو را یوگنی یفتوشنکو در ارجاع به قهرمان او گاوروش انجام داده است. او میپذیرد که به هوگو انتقاد هم وارد است، اما در یک رمان طویل ممکن است رماننویس در دل شهرتی که دارد، مانند گاوروش در خیابان، در دل مجسمۀ فیلی به خواب رود، اما او هم مانند گاوروش با گاز اولین موش، با ترصد و گوشبهزنگی که دارد، از خواب خواهد پرید تا سنگری بجوید تا از جمهوری دفاع کند و هوگو همواره از جمهوری دفاع میکرد.
ممکن است این سؤال پیش آید که چرا لوئی ناپلئون با وجود دشمنی سرسخت با ویکتور هوگو، اجازۀ چاپ کتاب او را در فرانسه داد. پاسخ این است که ویکتور هوگو برای اجازۀ چاپ کتاب، رویدادهای آن را مربوط به 1832 یعنی دقیقاً سی سال قبل از چاپ کتاب قرار داد تا به این ترتیب حوادث دوران لوئی فیلیپ و مخالفت با حکومت او به چاپ کتاب کمک کند.
ما به منتقد محترم توصیه میکنیم یک بار کتاب بینوایان را بخوانند تا دریابند ویکتور هوگو مدافع لوئی فیلیپ نیست. نیکلای اول در سال 1850 (یعنی قبل از چاپ کتاب بینوایان) همۀ آثار ویکتور هوگو را در سراسر روسیه ممنوع کرده بود؛ زیرا این آثار بهطور بالقوه برای سرنگونی حکومتها نوشته شده بودند.
در سال 1864 کتاب بینوایان توسط کلیسای کاتولیک روم در فهرست آثار ممنوعه قرار گرفت و تنها در سال 1959 از لیست سیاه در آمد.1 البته ویکتور هوگو در یک مورد با لوئی فیلیپ همراه شد و آن استعمار الجزایر بود که متأسفانه این نویسندۀ بزرگ آنها را بربر میدانست. تنها نقطه ضعفی که به هوگو وارد است همین نکته است که نویسندهمحترم به آن هیچ اشارهای نکرده است. ویکتور هوگو مخالف سرسخت مجازات اعدام بود و ممنوع شدن کتابهای او تا حدی تحتتأثیر جنبشی است که او در این زمینه پدید آورد و رمان «آخرین روز زندگی یک محکوم» مانیفست آن است. هوگو خود را دانتۀ انقلاب فرانسه میدید و با اشاره به غزل اول در دوزخ دانته خود را شیری میخواند که در عالم وحش رؤیا میبیند و شکایتهای خود را در تاریکی شب مانند غرش شیر سر میدهد. هوگو همۀ تلاش خود را برای جلوگیری از اعدام جان براون، مبارز ضد بردهداری، در سال 1859 به کار گرفت و پس از اعدام او در سال 1861، تصویر او بر فراز دار را روی چوب حکاکی کرد. پل شینه این تصویر را منتشر کرد و این امر در برانگیختن احساسات مردم بخشی از آمریکا که مخالف بردهداری بودند، تأثیر فراوان گذاشت و سال بعد که جنگهای داخلی آمریکا آغاز شد، این تصویر بارها در روزنامههای طرفدار لینکلن چاپ شد.
شاید اینکه یک ناقد ادبی این همه خطا در چند جمله داشته باشد آنقدر فاجعهبار نباشد که فقط ده درصد از نمونۀ سی نفریِ دانشجویان رشتۀ تاریخ دانشگاه اصفهان، که همگی تاریخ اروپا و تاریخ فرانسه را بهعنوان واحد درسی گذرانیده بودند، در پاسخ به پرسش نویسندۀ این سطور، بین لوئی فیلیپ و لوئی ناپلئون تفاوت قائل بودند.
خالی از لطف نیست که بدانیم کتاب بینوایان از یک یادداشت روزنامهای گرفته شده بود که زندگی دهقانی فقیر به نام پییرمورن را روایت میکرد. او قطعه نانی را دزدیده (در سال 1801) و بعد از دستگیری، پنج سال به زندان محکوم شده بود و چون بعد از زندان کاری به دست نیاورده بود، کشیشی (میولی) او را پناه داده بود. ویکتور هوگو خود این برداشت را منتشر نکرده بود؛ اما سردبیر روزنامۀ ژورنال دود، که منشیِ کشیش مزبور را یافت، از شباهت داستان بینوایان با سرنوشت پییرمورن پی به ماجرا برد و در همان سال انتشار بینوایان، آن را ذکر کرد.
منبع سوسالیست نامیدن ویکتور هوگو به احتمال زیاد یک دادهمبنای اینترنتی است2 که منتقد محترم همۀ تحلیلهای خود را بر آن استوار کرده است. این دادهمبناهای بیپایه (که حتی ارجاع و نویسندۀ آن مشخص نیست) نمیتواند مبنای قضاوت دربارۀ نویسندهای بزرگ باشد.
هنگامی که در دانشگاه اصفهان روانشناسی اجتماعی درس میدهم و به قضیهٔ ناظر ایستاده(Bystander Effect) میرسم، همواره کتاب بینوایان را باز میکنم و صحنهای را عیناً از روی کتاب میخوانم که در آن فوشلووان پیر زیر گاری افتاده است و سنگینی گاری در حال خرد کردن اوست؛ ومیپرسم چرا افراد ناظر به کمک نمیآیند تا پیرمرد را نجات دهند. در واقع این همان درس ناظر ایستاده است که بهدلیل حضور دیگران احتمالِ کمکِ او کاهش مییابد. در واقع ناظر ایستاده نه در جمعِ افراد، که فقط در یک فرد تجسم مییابد.
ژان والژان، شهردار مادلن، از ترس شناخته شدن توسط بازرس ژاول داوطلب میشود که بیست سکه طلا به کسی که به آن فرد کمک کند پاداش دهد. اما کسی داوطلب نمیشود. چرا؟ این سؤال دوم من است. شاید گاهی دیگران را دوست میداریم، فقط بهدلیل اصل تقابل؛ یعنی این جملۀ ساده: دوستم داشته باش تا دوستت داشته باشم.