مقدمه
موضوع بحث ما اخلاق تعلیم و تربیت است، اما برای ورود به موضوع تعلیم و تربیت، باید در ابتدا به دو نکتۀ مقدماتی اشاره کنم: اول اینکه باید بدانیم تعلیم و تربیت تنها کار پدران و مادران و معلمان و مربیان نیست، بلکه کار هرکسی است که بر مخاطبان خود در زمینۀ تعلیم و تربیت تأثیر میگذارد. چنین فردی آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته به کار تعلیم و تربیت اشتغال دارد؛ بنابراین غیر از پدران و مادران و مربیانِ رسمی ما، رادیو و تلویزیون، مطبوعات و مجلات، خطبا، سخنرانان و… همه در کار تعلیم و تربیتاند. موضوع بحث ما دربارۀ کل نهادِ تربیت است، نهفقط وزارت آموزشوپرورش یا وزارت علوم و آموزش عالی و یا وزارت فرهنگ. هر شخص حقیقی یا حقوقی که بر مخاطبان خود اثرِ تربیتی دارد، مشغول تعلیم و تربیت است. مهم نیست مخاطب کمسنتر از او باشد یا مسنتر. بدین معنا هر کنش و واکنش اجتماعی بُعد تربیتی دارد؛ حتی زمانی که من دارم در مغازهام جنسم را میفروشم و شما دارید آن را میخرید، یعنی حتی خریدوفروش هم ممکن است جنبۀ تعلیم و تربیتی داشته باشد. پس زمانی که صحبت از تعلیم و تربیت میشود، فقط ذهنتان بر معلمان و مربیان و پدران و مادران متمرکز نشود، چراکه همه در حال تعلیم و تربیت یکدیگرند. دوم اینکه تعلیم و تربیت انواعی دارد. ما نباید تنها تعلیم و تربیتِ اخلاقی را در نظر بگیریم. بخشی از تعلیم و تربیتْ اخلاقی است. گاهی شما مخاطبتان را تعلیم و تربیت اخلاقی نمیکنید، بلکه تعلیم و تربیت جسمانی میکنید؛ یعنی کاری میکنید که جسمی سالمتر، نیرومندتر یا زیباتر داشته باشد. گاهی کسی را تعلیم و تربیت ذهنی میکنید؛ یعنی معلومات او را افزایش میدهید یا عقاید او را عوض میکنید. گاهی تعلیم و تربیت احساسی-عاطفی میکنید و میخواهید در مخاطبتان احساس و عواطف خاصی ایجاد شود یا از بین برود. همۀ اینها انواع و اقسام تربیت است. البته یکی از مهمترین این اقسام تعلیم و تربیتِ اخلاقی است؛ یعنی وقتی شما کسی را در جهت اخلاقی زیستن تعلیم میدهید و تربیت میکنید، کسی را تربیت میکنید که اخلاقیتر رفتار کند و اعمالش اخلاقیتر باشد. موضوع بحث ما تعلیم و تربیت اخلاقی نیست، بلکه اخلاق تعلیم و تربیت است؛ یعنی هر تعلیم و تربیتی که به متعلم و متربی خود میدهید، چه تعلیم و تربیت جسمی و بدنی باشد، چه ذهنی، چه احساسی و عاطفی، چه دربارۀ خواستهها باشد، چه دربارۀ مناسبات اجتماعی و چه دربارۀ علم و فن و هنر، دربارۀ هر چیزی که به مخاطب خودتان تعلیم و تربیت میدهید، خودتان باید اخلاقیات و اموری را رعایت کنید تا در آن فرایند موفق باشید و آن تعلیم و تربیت با رعایت ضوابط اخلاقی صورت گرفته باشد.
تعلیم و تربیت بدون عُجْب
اخلاق تعلیم و تربیت فقرات اساسی و مهمی دارد که در اینجا بیان میکنم. البته شکی نیست که فقراتِ کمتر اساسی و کماهمیتتر و جزئیتری هم وجود دارد که وارد آنها نمیشویم. اولین نکتهای که مربی و معلم باید در نظر داشته باشد این است که تعلیم و تربیتش نباید همراه با عُجْب و کبر و غرور باشد. منظورم این نیست که مربی و معلم نباید متکبرانه رفتار کند و رفتارش همراه با عجب باشد. موضوع بسیار عمیقتر از این است. عُجب اساساً یعنی چه؟ چه زمانی میگوییم کسی دستخوش عجب، غرور، کبر یا تکبر است؟ من اگر باور داشته باشم هرچه از آنِ من است برتر، بهتر یا ارزشمندتر است از آنچه از آنِ شماست، فقط به این جهت که این از آنِ من است و آن از آنِ من نیست، من دستخوش عُجبم. اگر عقیده بر این باشد که برتری یا ارزشمندی یک شئ نسبتبه شئ دیگر وابسته به این باشد که کدامیک از این دو شئ مال من است و کدام نیست، من دستخوش عُجبم. مثال: پدر من بهتر از پدر توست، چون پدر من است؛ یا همسر و فرزندان من شایستهتر از همسر و فرزندان تو هستند، فقط به این دلیل که اینها همسر و فرزندان مناند و همسر و فرزندان تو همسر و فرزندان من نیستند. به همین ترتیب، اگر معتقد باشم ملت من برتر، ارزشمندتر و بهتر از ملت توست، فقط به این دلیل که ملتِ من ملتِ من است و ملتِ تو ملتِ من نیست، گویا اشیا میزان ارزشمندی، برتری یا خوبیشان را از این میگیرند که به من وابسته باشند و هر چیزی که متعلق به من نیست یا به من وابستگی ندارد، به همین دلیل، ارزشمند و برتر نیست و کمارزش و بد است. پس عُجب تنها به این معنا نیست که من نگاه تبخترآمیز به شما داشته باشم؛ این نیست که به شما سلام نکنم و سلامِ شما را جواب ندهم. عجب یعنی معتقد باشم هر چیزی که از آن من است بهتر از تمام چیزهایی است که از آن من نیست. به این معنا، ناسیونالیسم عجب است؛ یعنی ملت من از ملتهای دیگر برتر است، چون ملت من است و ملتهای دیگر ملت من نیستند؛ پس ناسیونالیسم مصداق بارز و شاخص عجب است، حال چه ناسیونالیسم ایرانی باشد، چه ناسیونالیسم عرب، چه ناسیونالیسم چینی یا ژاپنی.
به همین ترتیب آدمی در باب رشتۀ تحصیلی، آیکیو، قدرت استدلال، حافظه، سلامت جسمانی، زیبایی، نیرومندی، قوای ذهنی، مسلک و مکتب، پدر و مادر، مشرب و مرام، دین و مذهب، ایدئولوژی و همۀ اینها ممکن است دستخوش عجب شود. هرکجا که ادعای برتری X بر Y شود و دلیل برتری اقامه نشود، مگر اینکه X متعلق به من است و Y متعلق به من نیست با عجب سروکار داریم. بر این اساس تعلیم و تربیت نباید بر اساس عجب باشد. اگر من به بچهام مکتب خاصی، مشرب یا مرام خاصی، مسلک یا دین یا مذهب یا کیش یا ایدئولوژی یا آیین خاصی را تعلیم دادم و دلیلم این باشد که آن مکتب یا مشرب و… مکتب و مشرب من است، تعلیم و تربیت من تعلیم و تربیتی است همراه با عجب.
بسیار خطرساز است که پدران، مادران، معلمان و مربیان مخاطب خود را با برتر دانستن آنچه مال خودشان است بار بیاورند، بدون اینکه هیچ دلیلی برای آن داشته باشند. مثلاً یک یهودی افراطی و بنیادگرا که ما به او میگوییم صهیونیست، از اول بچههایش را ضد مسلمان و یا ضد عرب و ضد فلسطینی بار میآورد. اگر از او بپرسیم چرا، اثبات نمیکند که مثلاً یهودیت برتر از اسلام است یا یهودیان برتر از مسلمانان یا اعراب یا فلسطینیاناند؛ چون حرف دلش این است که دین من یهودیت است و قوم من هم قوم یهود است؛ پس میخواهم بچههایم را نهتنها یهودی، بلکه مخالف مسلمانان و عربها و فلسطینیان بار بیاورم. اگر این بچه به حال خود رها شود، معلوم است که وقتی بزرگ شد یا قدرت پیدا کرد، از قدرتش فقط در راه تخریب عرب و اسلام و فلسطین استفاده میکند. برعکسِ این هم صادق است؛ اگر پدر و مادری عرب از اول بچهشان را ضد اسرائیلی و ضد یهود بار بیاورند، فردا که قدرتمند شد، از قدرتش فقط برای تخریب یهودیان استفاده میکند. چگونه میشود جلوی این تعلیم و تربیت نژادپرستانه را گرفت؟ از این راه که معتقد باشیم پدر و مادر حق ندارند تعلیم و تربیت کودک را با عجب همراه کنند. تو چون بهلحاظ نژادی یهودی هستی، معتقدی نژاد یهودیان برتر از سایر نژادهاست و چون بهلحاظ دین یهودی هستی، معتقدی دین یهود برتر از سایر ادیان است؛ بنابراین تو تربیت فرزندت را با دیدگاهی کاملاً متکبرانه همراه کردهای. درمورد مذاهب هم همین است. ممکن است من شیعه باشم و بخواهم فرزندم را ضد سنی بار بیاورم، یا سنی باشم و فرزندم را ضد شیعه بار بیاورم. عیب کارم کجاست؟ اینکه فکر کردم چون تشیع مذهب من است، بر هر مذهب دیگری برتری دارد. اگر سنی هم باشم همینطور.
بزرگترین خطری که تعلیم تربیت را تهدید میکند این است که همۀ کسانی که بهنوعی بر مخاطبشان اثر تربیتی میگذارند، تعلیم و تربیتشان آمیخته به عجب باشد. حال تصور کنید دنیایی که مردمانش اینگونه تعلیم و تربیت شوند، چه دنیایی خواهد شد! دنیایی که در آن هر گروهی با هر گروه دیگری مخالف است. بیشترین اهتمام تعلیم و تربیت باید بر این باشد که مرزها را از میان انسانها بردارد، نه اینکه دائماً میانشان مرز بگذارد. تعلیم و تربیت موفق تعلیم و تربیتی است که بگوید انسانها همه ارزشمندند، با هر کیش، آیین، مرام، دین، مذهب، رنگ پوست و نژاد خاصی که دارند.
حال این سؤال مطرح میشود که پس من به بچهام چه چیز تعلیم دهم؟ فقط آنچه درستیاش اثبات حقیقانی شده است، نه اینکه گمان کنید درست است. اگر در تعلیم و تربیت میخواهیم چیزی به بچه آموزش دهیم، آن چیز باید اثبات عمومی شده باشد؛ یعنی بهتعبیر معرفتشناسان، «گزارۀ ابجکتیو بالفعل» باشد، یعنی گزارههایی که درستیشان مورد وفاق عموم است. البته منظور از عموم، عمومِ همگروههای من نیست. همگروههای من که مانند من فکر میکنند. منظور عموم انسانهاست. مثلاً اگر میخواهی به بچهات بگویی این کنسرو یا کمپوت را نخور، باید در یک لابراتوار تغذیه اثبات شده باشد که محتوای این کنسرو یا کمپوت زهرآگین است؛ وگرنه بهصرف اینکه فرد رهگذری گفته این کمپوت را نخور، نمیتوانی جلوی بچهات را بگیری. سمی بودن این باید اثبات حقیقانه شده باشد. یا اگر بخواهی قرص یا کپسولی به فرزندت بدهی تا بخورد، نمیتوانی بگویی مادربزرگ زمانی میگفت این قرص خوب است؛ پس آن را بخور. باید سودمندی این قرص یا کپسول برای بیماری وفاق عمومی داشته باشد. اگر وفاق عمومی نداشته باشد، تو دستخوش عجب شدهای؛ چون میگویی بچهام باید این قرص را بخورد، چون مادربزرگم گفته است و مادربزرگ من از مادربزرگهای دیگر برتر است.
در تعلیم و تربیت باید بر سر آنچه میخواهیم به متعلم و متربی در هر حوزهای آموزش دهیم نوعی وفاق عام وجود داشته باشد. آنچه را یک قوم میگوید و یک قوم دیگر آن را قبول ندارد، یک دین میگوید و دین دیگر قبول ندارد، یک مذهب میگوید و مذهب دیگر قبول ندارد، کسانی آن را ارزشمند میدانند و کسانی بیارزش میشمرند، به چه مجوز اخلاقی میتوان به متعلم و متربی القا کرد؟ این است که میبینید بچههای افراد ضد نژاد سیاه، ضد نژاد سیاه بار میآیند، بچههای سنی، سنی بار میآیند، بچههای شیعه، شیعه بار میآیند، بچههای بودایی، بودایی بار میآیند. چرا؟ چون پدران و مادران به خودشان اجازه دادهاند آنچه را خودشان دارند برتر بدانند و همان را به بچههایشان القا کردهاند. پس بچهها با چیزی رشد میکنند که حقانیتش هیچ کجا اثبات نشده است. اما اگر من به بچهام بگویم صداقت بورز، اهل صداقت باش، نه اهل تزویر و ریا و خدعه و مکر و فریب، اهل تواضع باش نه اهل تکبر، اهل احسان باش، نه اهل اسائه و بدکاری، منصف باش، مشفق باش، عاشق دیگران باش، ادای امانت بکن، وفای به عهد بکن و… اینها مورد وفاق همگانی است. همۀ فرهنگها، تمدنها، مسلکها و جوامع در همۀ برهههای تاریخی قبول دارند که صداقت درست است، نه تزویر و خدعه و ریا؛ ادای امانت درست است، نه خیانت در امانت؛ وفای به عهد باید کرد، نه خُلف وعده. من میتوانم اینها را به بچهام یاد دهم. عجیب است که وقتی به جسم فرزندمان آسیب وارد میشود، از دهها نفر میپرسیم که چه کنیم و به پزشکهای متعدد مراجعه میکنیم تا دارویی به فرزندمان بدهیم که همهشان آن را قبول داشته باشند؛ چون با حرف یک نفر جرئت نمیکنیم دارویی به بچهمان بدهیم. اما چقدر قرصهای عقیدتی به بچهمان میدهیم که تابهحال از احدی نپرسیدهایم مفید است یا نه؟ این معنایش این است که شما برای جسم بچهتان ارزش قائلید، نه برای ذهن، روان، باورها، احساسات، عواطف و خواستههای او. شما برای علاج بیماری فرزندتان کمیسیون پزشکی تشکیل میدهید، اما آیا برای عقاید دینی و مذهبی او هم کمیسیون تشکیل میدهید؟ آن وقت دنیایی که با این بچهها پدید میآید دنیایی است که بین هر دو انسان دهها مرز وجود دارد: مرزهای دینی، مذهبی، قومی، نژادی، رنگ پوست، جنسیت و هزاران مرز دیگر. در دنیایی که اینگونه باشد آیا صلح امکانپذیر است؟ در دنیایی که هرکس فقط با چند انسان محدود دادوستد میکند و بقیۀ عالم از حیطۀ توجه و التفات او بیروناند. چنین بچهای اگر خیلی خوب باشد، به بقیه بیاعتنایی میکند، وگرنه با دیگران سر ستیز خواهد داشت. پس همانگونه که منِ پدر یا مادر دربارۀ دارویی که برای بیماری فرزندم خوب است عجب نداریم و از دهها صاحبنظر مشورت میگیریم، دربارۀ باورها و عقاید هم باید همین کار را بکنیم. پس اقتضای اخلاق تعلیم و تربیت این است که من فقط چیزی را به بچهام القا بکنم که درستیاش نزد همه محرز است. چرا بچههایمان عین خود ما بار میآیند؟ چون از اول بهشان نگفتهایم حرفی را قبول کن که استدلال دارد. گفتهایم حرفی را قبول کن که من به تو میگویم؛ چون حرفِ من، حرف من است و حرفِ دیگران حرفِ من نیست. خلاصۀ این نکته این است که تا چیزی استدلال بر حقانیتش وجود ندارد، حق نداری آن را به فرزند، متعلم یا متربی خودت القا کنی.
تعلیم و تربیت بدون استبداد
نکتۀ دوم این است که تعلیم و تربیت علاوه بر اینکه نباید با عجب همراه باشد، نباید با استبداد هم همراه باشد. منِ پدر یا مادر یا منِ معلم و مربی نباید در تعلیم و تربیتم استبداد بورزم. وقتی از استبداد صحبت میکنم، مفهوم سیاسی استبداد را در نظر ندارم. استبداد وقتی رخ میدهد که قدرت جای دلیل را بگیرد. مثلاً زمانی من میگویم الف ب است. شما میپرسید چرا و من با دلیل اینکه الف ج است و ج ب است به شما اثبات میکنم الف ب است؛ اما زمانی در جواب شما میگویم چون من رئیس توام الف ب است، چون من پدر تو، رئیسجمهور تو یا رهبر توام. این یعنی قدرت بهجای دلیل بنشیند و اینجاست که با استبداد مواجه میشویم.
استبداد نشاندن نیروی مادی و جسمانی بهجای نیروی ذهنی است. منِ مستبد اگر نیروی ذهنی داشته باشم، میتوانم به سود مدعایم برای شما دلیل بیاورم؛ اما این کار را نمیکنم و بهجای آن از نیروی مادیای که دارم، از پول بیشتر، قدرت و شهرت بیشتر، احترام و آبروی و محبوبیت بیشترم سوءاستفاده میکنم و میگویم چون من از تو مشهورتر، پولدارتر و قدرتمندترم، حرفم را قبول کن. در آموزشوپرورش این مورد را زیاد میبینیم، حتی در مهدکودک. اگر بخواهید چیزی خلاف آنچه معلمِ بچه به او گفته است، به فرزندتان بگویید، بچه نمیپذیرد و میگوید معلم ما اینطور نگفته. اما همین معلم به بچه یاد نداده است که اگر کسی دلیل آورد و خلاف صحبت من چیزی گفت، ممکن است درست باشد. مهم این است که دلیل قوی باشد. بچه میگوید معلم من درست میگوید، چون معلم قدرتی دارد که منِ بچه ندارم. معلم نتوانسته قدرت خودش را کنار بگذارد و بگوید اگر سخنی را از من میپذیرید، باید به پشتوانۀ دلیلی باشد که برایتان اقامه میکنم، نه اینکه نمرۀ شما دست من است. ما از مهدکودک تا آخر دانشگاه، از مربیان و معلمان و استادان حرفشنوی داریم، چون قدرت دست آنهاست و با امضای آنها میتوانیم مدرکمان را بگیریم. این نوع تعلیم و تربیت دو پیامد دارد: یکی اینکه اگر بچه استبداد پدر و مادرش را پذیرفت، فردا از هرکس دیری نیز استبداد را میپذیرد. نگویید من پدر یا مادرش هستم و خیرخواه اویم و اگر استبدادِ یک خیرخواه را بپذیرد، اشکالی ندارد. موضوع این است که اگر روحیۀ من بهگونهای باشد که حرف زور را بپذیرم، دیگر هرکسی میتواند به من زور بگوید، چون ازلحاظ روحی وادادهام و تسلیمم. وقتی تسلیم زور شوم، تسلیم زور پدر و مادر، زور معلم و استاد دانشگاه، زور رئیسجمهوری و وزیر و… خواهم بود. نمیشود که تعلیم و تربیتتان همراه با استبداد باشد، بعد از بچههایتان بخواهید در برابر زور مقاومت و اعتراض کنند، چون از اول اینگونه بار آمدهاند. برای اینکه تعلیم و تربیت ما تعلیم و تربیت مستبدانه نباشد، باید از اول سر کلاس بگویم من بهلحاظ قانونی قدرتی دارم که شما ندارید، چون مدرک شما دست من است، ولی من حق ندارم از این قدرت سوءاستفاده بکنم؛ بنابراین اگر خواستم حرفی را به شما بقبولانم، باید از من دلیل بخواهید. هر کس از شما مطالبۀ قبول کرد، شما باید از او مطالبۀ دلیل کنید. این تفکیک بین قدرت و استدلال خیلی مهم است. نمیشود قدرت را از جامعه حذف کرد، اما میشود استبداد را از بین برد. همیشه در جامعه مافوقی هست و مادونی، رئیسی هست و مرئوسی، وزیری هست و کارمندی؛ بنابراین قدرت را نمیشود از بین برد، اما استبداد را میشود؛ با این روش که بگوییم تو قدرت داری، ولی قدرتت جانشین استدلالت نمیشود. استبدادهای سیاسی در میان ملتهایی پدید میآید که در مکتبها و مدرسههایشان با آنها مستبدانه رفتار شده است. مگر میشود کسی با من که پدر و مادر و معلمها و مربیان و استادانم با استدلال با من رفتار کردهاند، مستبدانه رفتار کند و من تسلیم او شوم؟
حاصل جمع نکتۀ اول و دوم این است که اگر بخواهیم تعلیم و تربیت خالی از عجب و استبداد باشد، معلم و مربی فقط باید اقامۀ دلیل بکند. چه دربارۀ موضوعی کوچک باشد، مثلا این ظرف را از اینجا بردار و بگذار آنجا، چه دربارۀ موضوعات اساسی، مثلا فلان مکتب و مسلک و دین درست است یا نیست، فلان جنگ حق است یا نیست، فلان جا باید صلح کرد و فلان جا نباید. هر چه میخواهد باشد، باید با اقامۀ دلیل همراه باشد.
تعلیم و تربیت با عشق نامشروط
نکتۀ سوم این است تعلیم و تربیت باید همراه با عشق نامشروط باشد، عشق بیقیدوشرط. اگر پدر و مادر گفتند اگر این کار را بکنی، دوستت داریم، و اگر این کار را نکنی یا خلاف این کار را بکنی، دوستت نداریم، یعنی دوست داشتن ما قید و شرط دارد. عشق مشروط یعنی عشقی که شرطش اطاعت است. دوستت دارم، بهشرط اینکه این کار را بکنی یا این کار را نکنی. متعلم و متربی باید بداند چه موافقت بکند و چه مخالفت، چه اطاعت بکند و چه عصیان بورزد، معلمش دوستش دارد؛ و اگر میگوید این کار را بکن و آن کار را نکن به خاطر خود اوست. اگر من بگویم تو هر کاری بکنی، من دوستت دارم، ولی توصیهام این است که این کار را بکنی، معلوم است که بهخاطر دوستی این توصیه را به تو میکنم. به تعبیر دیگر، منِ متعلم و متربی باید بفهمم که معلم یا مربی نمیخواهد از من برده بسازد. کسی که میگوید دوستت دارم، اگر اطاعت کنی، و دوستت ندارم، اگر عصیان کنی، میخواهد از من برده بسازد. برده از اربابش میترسد، چون میداند اگر خواستۀ او را انجام ندهد، سیلی میخورد؛ اما اگر به من بگویند چه این رشتۀ تحصیلی را در پیش بگیری و چه نگیری، دوستت داریم، چه دنبال درس بروی، چه دنبال فوتبال، دوستت داریم، یعنی آنقدر تو را دوست داریم که هیچ عملی از اعمال تو نمیتواند محبت ما را به تو کم کند، و بعد از این جمله گفتم توصیهام این است که درس بخوانی، میفهمد این توصیه بهخاطر خودش بوده است.
در تعلیم و تربیت نباید دنبال ایجاد سربازخانه و جلب نیرو باشیم، یعنی مطیعانی که هرچه میگوییم قبول کنند و اگر نکنند، فردا دستخوش قهر و غلبه و آماج قهر و کینه و نفرت ما شوند. این در هر جامعهای صدق میکند، چه جامعۀ کوچکی مثل خانواده، چه جامعههای بزرگتری مثل کشور. رئیس یک کشور باید بتواند به جمیع شهروندان جامعهاش بفهماند که چه با من موافق باشید و چه مخالف من دوستتان دارم؛ وگرنه اینکه من فقط موافقان خود را دوست بدارم یعنی فقط بردگان را دوست دارم و آزادهها را دوست ندارم؛ اما اگر کسی بگوید من همۀ شهروندان جامعهام را دوست دارم، چه موافق و چه مخالف، اگر فردا خواست شهروندان کاری را انجام دهند، همه میدانند این از عشقی است که به آنان دارد، نه اینکه بخواهد نیروگیری کند و سرباز بگیرد. گاندی، معلم بزرگ، میگوید: من از دروغگویی متنفرم، ولی دروغگویان را دوست دارم. باید از دروغگویی متنفر بود نه از دروغگو. در قرآن کریم هم آمده است که پیامبر رحمةللعالمین است. خداوند نگفته رحمةللمومنین یا رحمةللمسلمین، بلکه گفته من همۀ جهانیان را دوست دارم.
تعلیم و تربیتهای ما این ویژگیها را ندارد. بچه از همان اول از مادر و پدرش و بعد از معلمها و مربیانش میشنود که اگر میخواهی دوستت داشته باشم، این کار را بکن، وگرنه دوستت ندارم. عشقهای مشروط بردهپرورند، پدر و مادرانی که عشقهایشان مقید و مشروط است، برده تحویل جامعه میدهند، نه انسانی آزاده. آدمهایی که دلشان میخواهد دل دیگری را به دست آورند نمیتوانند آزاده باشند، اما کسی که مطمئن باشد هر کاری بکند دوستش دارند نهایتا کاری را میکند که به نفعش باشد. البته من در تعلیم و تربیت بچهام، به او میگویم من دروغگویی را بد میدانم و راستگویی را خوب؛ ولی تو که فرزند منی چه دروغ بگویی چه راست، دوستت دارم. آن وقت بچه احساس میکند چه راست بگوید چه دروغ، محبت منِ پدر یا مادر را از دست نمیدهد، پس بین راست و دروغ آنچه را به نفعش است میگوید و اینچنین است که فردی آزاده بار میآید.
تعلیم و تربیت با توجه به سنخ روانی
نکتۀ چهارم این است که ما باید در تعلیم و تربیت به سنخ روانی متعلم و متربی خودمان توجه کنیم. انسانها مثل قرص آسپیرین نیستند که همه از زیر یک دستگاه بیرون بیایند و شبیه هم باشند. بعضی از فیلسوفان، مانند ملاصدرا، معتقد بودهاند هر فرد انسانی یک نوع منحصربهفرد است؛ یعنی هر انسان موجودی است کاملاً متفاوت با بقیه. حتی اگر این قول افراطی را هم نپذیریم، باید بپذیریم که افراد انسانی بهلحاظ سنخ با هم فرق میکنند. سنخ روانی انسانها مثل هم نیست، سنخ روانی دو برادر یا دو خواهر دوقلوی همسان هم لزوماً مثل هم نیست. کسانی که میخواهند همۀ بچههایشان یا همۀ شاگردانشان را به یک نحو تربیت کنند فکر کردهاند انسانها همه مثل هماند و میشود همهشان را به یک روش تربیت کرد یا به تعبیر عامیانه، همهشان را با یک چوب راند. ولی منِ مربی یا معلم باید بدانم سنخ روانی متعلمان و متربیان من با هم فرق دارد. آن که درونگراست با آن که برونگراست، آن که کنشگر است با آن که کنشپذیر است، آن که متفکر است با آن که احساسی است، آن که حسی است با آن که شهودی است، آن که دریافتگر است با آن که قضاوتگر است متفاوت است و اینها را به یک شیوه نمیتوان تربیت کرد. ما نباید فکر کنیم میتوانیم اینها را یک جور تربیت کنیم. با هرکدام از اینها باید به صورتی سخن گفت.
در تعلیم و تربیتهای شرق باستان یعنی هند، چین و ژاپن تا دوازدهسالگی تنها همّ وغم معلم و مربی و پدر و مادر این بوده که سنخ روانی بچهشان را درک کنند. اگر در این دوازده سال شما توانسته باشید فقط سنخ روانی بچهتان را درک کنید، نه چیز دیگری، باز هم عقب نیفتادهاید، چون از وقتی سنخ روانی را تشخیص میدهید، تعلیم و تربیتتان موفق خواهد بود. اگر بخواهید بچهای درونگرا را با همان روشی که برادر یا خواهر برونگرای او را تربیت میکنید، تربیت کنید ناموفق خواهید بود. درونگرا و برونگرا بودن دو نوع تعلیم و تربیت متفاوت میخواهد؛ بنابراین اینکه من بفهمم بچهام چه سنخ روانیای دارد مهم است، فارغ از اینکه آن سنخ روانی را با آموزههای کدام روانشناس فهم کرده باشم. اینکه بخواهید سنخهای روانی را مثل یونگ به 16 دسته یا برخی یونگیهای جدید به 32 دسته یا مثل آیین هندوبه 5 دسته تقسیم کنید و اینکه کدامیک از این سنخهای روانی بهتر برای ما قابل تطبیق است بحث دیگری است. مهم این است که فکر نکنیم اگر جسمهای ما آدمیان به یک دارو واکنش مثبت نشان میدهد، روحهایمان هم همینطور است. بگذریم که در طب قدیم ما حتی میگفتند بیماریهای جسمانی هم همه به یک روش درمان نمیشوند. تأکید رازی و ابنسینا دو پزشک باستانی ما بر این بود که سردرد واحد، چشم درد واحد و لرزش بدن واحد را هم در افراد مختلف به روشهای مختلف باید درمان کرد.
تعلیم و تربیت بر اساس دلالت بر خیر
اخلاق تعلیم و تربیت اقتضا میکند که کار ما دلالت بر خیر باشد نه امرونهی. فرق امرونهی با دلالت بر خیر در این است که در امرونهی اولاً امرکننده یا نهیکننده موضعی بالاتر از شخصی که به او امرونهی میکند دارد؛ یعنی اگر من به شما امر کنم، فرض من بر این است که برتر از شما هستم. ادبای ما از قدیمالایام زمانی که میخواستند «امر» را معنی کنند میگفتند: امر وقتی گفته میشود که من از دیگری بخواهم کاری را انجام دهد، از راه برتری خودم بر او. آمر همیشه از مأمور برتر است. ناهی همیشه از منهی برتر است. اگر من از موضع برابر از تو چیزی خواستم، دیگر آن خواست امرونهی نیست، بلکه تقاضاست. اولین فرق بین امرونهی و دلالت بر خیر در این است که در امرونهی، من خودم را از کسی که او را امرونهی میکنم بالاتر میدانم، اما در دلالت به خیر، من خودم را با تو مساوی میبینم. فرق دوم این است که در امرونهی میگویم چهکار بکن و چهکار نکن، اما در دلالت بر خیر میگویم اگر چنین کنی، این آثار مثبت و این آثار منفی به تو میرسد؛ اگر نکنی هم آن آثار مثبت و آن آثار منفی. حال هر کار که میخواهی بکن. عرفای ما از قدیمالایام در برابر فقیهانی که دائماً دم از امربهمعروف یا نهیازمنکر میزدند و میگفتند ما باید دیگران را امربهمعروف و نهیازمنکر بکنیم، میگفتند ما اهل امربهمعروف و نهیازمنکر نیستیم؛ ما دیگران را دلالت بر خیر میکنیم. حافظ میگوید: «دلا دلالتِ خیرت کنم به راه نجات». در دلالت به خیر، ما آثار خوب و بد فعل را به متعلم میگوییم تا بفهمد فواید و مضرات انجام دادن و انجام ندادن آن کار چیست؛ ولی دیگر به اختیار خودش میگذاریم که آن کار را انجام دهد یا ندهد. فایدۀ این کار چیست؟ فایدهاش این است که میگوییم تو چه آن کار را انجام دهی، چه انجام ندهی، با چشم باز عمل کردهای. تعبیر قرآن در این مورد این است: «لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیی عن بینة»؛ تا آنها که هلاک (و گمراه) میشوند، از روی اتمام حجت باشد؛ و آنها که زنده میشوند (و هدایت مییابند)، از روی دلیل روشن باشد.
ما میخواهیم که کسی که به راه نجات میرود با چشم باز برود؛ کسی هم که به راه هلاک میرود باز با چشم باز برود. چشمباز بودن است که مهم است. در دلالت به خیر من چشم تو را باز میکنم که بعداً نگویی مضرات یا فواید این کار را نمیدانستم. تعلیم و تربیت درست از راه دلالت بر خیر انجام میگیرد. عارفان میگفتند ما دلالت به خیر میکنیم. دلالت به خیر همان است که امروز میگویند تجربۀ خودتان را با مخاطبتان در میان بگذارید، همین. من آثار و نتایج مثبت و منفی کار را به تو میگویم. هرکدامش را خواستی با مسئولیت خودت انتخاب کن. هزینهها و ضررهایش از جیب خودت میرود، منافع و فوایدش هم به جیب خودت میرود. راه درست این است؛ ولی تحکّم دو تالی فاسد دارد؛ تالی فاسد اول اینکه فرد نمیفهمد چرا این کار را انجام میدهد، چون شما فقط به او امر کردهاید. تالی فاسد دوم اینکه اگر کار به شکست انجامید، شما را مسئول آن میداند، چون شما به او امر کردهاید.
مشارکت دادن دیگران در تجارب خود یکی از اصول تعلیم و تربیت است. قرآن میفرماید: «انّا هدیناه السبیل اما شاکرا اما کفورا» (انسان:3)؛ ما دو راه را به شما نشان میدهیم. اگر خواستی راه شکر را پیش بگیر و اگر خواستی راه کفران را. قرآن به پیامبر میگوید: «لست علیهم بمصیطر» (غاشیه:22)؛ تو هیچ سلطهای بر مردم نداری. تو سلطه نداری که حق داشته باشی بگویی بکن یا نکن. فقط بر تو «ابلاغ» است؛ یعنی باید پیغام را برسانی. این نکته در تعلیم و تربیت ما مغفول است و همه فکر میکنند معلمْ آمر و ناهی است، نه مشورتدهنده، نه کسی که حدود کار را مشخص میکند و چراغقوهای در اختیار مشورتجو میگذارد؛ و این تلقی نادرستی است.
تعلیم و تربیت با توجهها به تواناییها و علایق
فقرۀ دیگر این نکته است که تعلیم و تربیت درست تعلیم و تربیتی است که تمرکزش بر آنچه میتوان کرد باشد، نه بر آنچه باید کرد. مسلماً در جامعه باید پزشک وجود داشته باشد. شکی در آن نیست؛ اما من نمیتوانم به بچهام بگویم تو باید پزشک شوی. در جامعه باید پزشک وجود داشته باشد؛ اما ممکن است بچۀ من نتواند پزشک شود. تعلیم و تربیت درست این است که من بفهمم بچۀ من چه میتواند بشود، نه اینکه چه باید بشود. نوعی آرمانگرایی غلط در میان معلمان و مربیان و پدران و مادران وجود دارد و آن اینکه میگویند چون جامعه نیاز به جراح و مهندس و ریاضیدان دارد، پس بچۀ من باید ریاضیدان، مهندس یا جراح شود. در تعلیم و تربیت درست، کاری باید به دست مخاطب من انجام گیرد که میتواند انجام دهد، نه آنچه باید انجام دهد. اگر در آزمایشهای هوشسنجی معلوم شد آیکیو بچه شما 140 است، به او میگویید تو باید پزشک یا مهندس بشوی و راه دیگری نداری، چون هوش و آیکیو تو بالاست؛ اگر 120 بود میگویید دیگر کمتر از علوم پایه معنا ندارد، باید فیزیک یا شیمی یا ریاضیات بخوانی؛ اگر کمتر از اینها شد، میگویید حقوق بخوان؛ و اگر دیگر خیلی کم شد، میگویید برو فلسفه بخوان و دیگر به درد هیچ کاری نمیخوری! بزرگترین خطای این استدلال این است که فکر میکنید تنها توانایی و استعداد ما هوش ماست، اما نمیدانید هوش فقط یکی از استعدادها و تواناییهای ماست. هوش فقط یکی از قوای ذهنی ماست و ما علاوه بر آن، حافظه، سرعت انتقال، عمق فهم، قدرت تفکر، قدرت اغنا و… داریم؛ اما همۀ اینها را رها میکنیم و فقط هوش را ملاک قرار میدهیم. خطای دوم این استدلال، که خطای مهلکتری است، این است که فکر کنید فرزندتان هر کاری را که میتواند بکند، باید بکند، نه هر کاری را که دوست دارد. آنوقت بچهتان به این دلیل که آیکیو او 140 بوده، پزشک یا مهندس میشود. حتی ممکن است پزشک یا مهندس موفقی هم شود، اما از زندگیاش راضی نیست؛ چون اگر او را به حال خودش و دل خودش گذاشته بودید، او میخواست نقاش شود، نه یک پزشک جراح؛ میخواست روانشناس شود، نه مهندس. این است که حتی اگر در کارش موفق هم باشد، لذت نمیبرد. قاعدهای در روانشناسی هست که طبق آن، چیزی که برای تو گران تمام شود، به کام تو تلخ میآید. مثال: من خانهای میخرم که همهچیزش را دوست دارم و از آن لذت میبرم؛ اما بعد از یک ماه متوجه شوم در خرید این خانه 300 میلیون تومان کلاه سر من رفته، یعنی این خانه برای من گرانتر از چیزی که باید تمام شده است. از روزی که میفهمم این کلاه سر من رفته، دیگر از این خانه لذتی را که قبلاً میبردم نمیبرم. این خانه با دیروز هیچ فرقی نکرده است؛ ولی قبلاً فکر میکردم به قیمت عادلانه آن را خریدهام و حالا فهمیدهام گرانتر از قیمت عادلانه خریدهام و حالا دیگر برایم لذتبخش نیست. چون هر لذتی از آن بر من عرضه شود، زبان حال من به آن لذت این است که تو لذتبخشی، اما برای من گران تمام شدهای و کام من دیگر از تو شیرین نمیشود. کسی که علاقهاش نقاشی است، اگر مهندس هم شود و بهترین مهندسها باشد، مهندسی برایش گران تمام شده، چون به قیمت پشت کردن به عشق خود آن را به دست آورده است. چیزی که من به قیمت خیانت به خودم به آن برسم برایم گران است و لذت ندارد. این خطا از کجاست؟ از اینکه پدر و مادر فکر میکردهاند در جامعه به جراح نیاز است و بچۀ من هم باید جراح شود؛ غافل از اینکه بچه باید آن چیزی را که میتواند انجام دهد و بزرگترین عامل برای توانستن عشق است. به زبان سادهتر، پدر و مادر نباید فکر کنند تأمین کمبودهای جامعه به عهدۀ فرزندان آنهاست. باید ببینند فرزندشان چه میتواند بشود، نه چه باید بشود و شرط اول توانستن این است که بچه به آن کار عشق بورزد. کل تواناییهای ذهنی ما باید معطوف شود به چیزی که به آن عشق میورزیم، نه چیزی که از بیرون به ما تلقین یا تحمیل شده است. این موضوع را فیلسوفان اخلاق اینگونه بیان میکنند: من مسئول نقصهای موجود در جهانِ هستی نیستم. من آمدهام به این جهان تا آنچه را که میتوانم انجام دهم، نه آنچه باید در جهان انجام گیرد.
تعلیم و تربیت بر اساس تشخیص تواناییها
نکتۀ بعدی این است که هیچچیز در تعلیم و تربیت بهاندازۀ تشخیص تواناییهای مخاطب اهمیت ندارد. اگر بخواهیم در جهان مؤثر باشیم، نه باید کاری فوق توانایی ما بر دوشمان باشد، نه دون توانایی ما. فرض کنید من میتوانم یک هندوانۀ پنجکیلویی را از زمین بلند کنم. نهایتِ ظرفیت من برای بلند کردن هندوانه پنج کیلوگرم است. اگر شما هندوانهای با وزن بیش از پنج کیلو به من تحمیل کردید، من نمیتوانم آن را به مقصد برسانم، چون بیشتر از توان من است. از آن طرف هم درحالیکه من میتوانم هندوانۀ پنجکیلویی را بردارم، نباید برداشتن هندوانۀ چهارکیلویی را به عهدۀ من بگذارید، چون هر کس بتواند هندوانۀ پنجکیلویی را بردارد، قطعاً میتواند چهارکیلویی را هم بردارد؛ اما کسی که میتواند هندوانه چهارکیلویی بردارد، نمیتواند هندوانۀ پنجکیلویی بردارد. این یعنی توانمندیهای هرکس سنجیده شود. البته این تواناییها چند قسمت دارد: تواناییهای جسمانی، تواناییهای ذهنی و تواناییهای روانی. این سه قسم توانایی باید در اینکه من چگونه فرزند یا شاگردم را تعلیم و تربیت کنم مدنظر من باشد. این را هم در نظر داشته باشیم که این تواناییها اصلاً تقابلی با هم ندارد؛ یعنی این طور نیست که بگوییم اگر کسی یکی از تواناییها را دارد، حتماً دو توانایی دیگر را هم دارد. اتفاقاً در بسیاری از موارد، فرد در یکی از این سه ناحیه تواناست، ولی در دو ناحیۀ دیگر نیست.
تعلیم و تربیت با هدف کوشش نه نتیجه
نکتۀ مهم بعدی در اخلاق تعلیم و تربیت این است که شما مخاطب خود را به کوشش دعوت کنید نه به نتیجه. از متعلم و متربی خودتان سعی بخواهید، نه نتیجهگیری. ما آدمیان عموماً به یکی از این دو دسته تعلق داریم که تعلق داشتن به هرکدام از آنها خطاست؛ بعضی از ما خواهشهای چندانی در جهان نداریم و فتیلۀ خواستههایمان را پایین کشیدهایم؛ در نتیجه کار و کوشش را بیهوده میبینیم. میگویم من خواستۀ چندانی ندارم، پس کوشش چندانی هم نمیکنم. من نه ثروت چندانی میخواهم، نه قدرت چندانی و نه شهرت چندانی؛ در نتیجه تلاش و کوشش چندانی هم نمیکنم و میگویم چون خواستهای ندارم، خودم را به زحمت و دردسر نمیاندازم و مشقت و محنتی بر خود تحمیل نمیکنم. دستۀ دیگری هم هست که برعکس این است؛ من کار فراوان انجام میدهم و خواهش فراوان هم دارم. در شبانهروز دارم هفده ساعت کار میکنم. چهار فصل سال و سی روز ماه و هفت روز هفته دائماً کار میکنم. حالا که زیاد کار میکنم، پس خواستههای من هم زیاد است. باید درآمد زیاد داشته باشم، خانه و اتومبیل آنچنانی داشته باشم و… . روش درست هیچکدام از اینها نیست. روش درست این است که آدم فتیلۀ کار و کوشش را بالا بکشد، ولی فتیلۀ خواهش را پایین بیاورد. این را معمولاً در ادبیات آیین هندو «کنش بیخواهش» میگویند؛ یعنی انجام میدهم، اما متناسب با این کنش، خواهش ندارم. به این معنا که آنچه را وظیفۀ من است به نحو احسن و اتَم و اکمل انجام میدهم، اما منتظر نمیمانم که نتیجه چه شد و چرا نتیجه عاید نشد. فرض کنید بچۀ شما در تمام دوازده سال تحصیل قبل از کنکورش شبانهروز زحمت میکشیده و درس میخوانده و آنچه از یک دانشآموز ساعی انتظار میرود انجام میداده است. حالا تصور کنید این بچه به خودش بگوید من دوازده سال تلاش کردهام، پس باید حتماً در کنکور نفر اول شوم. معنای این تفکر این است که تا توانسته فتیلۀ کار و کوشش را بالا کشیده، اما فتیلۀ توقع خودش را هم بالا کشیده است. خطای بچه من در اینجا این است که فکر کرده برای موفقیت فقط کار خودش کافی است؛ نمیدانسته میلیاردها عامل باید دست به دست هم بدهند که او موفق شود و تنها یکی از آن میلیاردها عامل کار و تلاش خودش است، میلیاردها عاملی که از اختیار فرد بیرون است. اگر تو فکر کنی که چون کار و کوششت به وجه احسن بوده، پس نتیجهات هم باید بهترین نتیجه باشد، در واقع باور داری که کار تو نهفقط شرط لازمِ موفقیت، بلکه شرط کافیِ آن هم هست، ولی اینطور نیست. کار و کوشش شرط لازم موفقیت است، اما شرط کافی نیست. یعنی اگر کار و کوشش نکنی، موفق نمیشوی؛ اما چنین نیست که اگر کار و کوشش بکنی، حتماً موفق میشوی. مثلاً بچۀ من که اینهمه برای کنکور زحمت کشیده، اگر در راه جلسه شاهد تصادفی باشد یا حتی اتومبیل خودش تصادف کند، اگر مادرش بیمار باشد و با اضطراب بیماری مادرش برود سر جلسۀ کنکور، نتیجهاش چه میشود؟ این معنایش این است که کار و کوشش فقط شرط لازم موفقیت است. انسان فقط وقتی خودش را خدا تصور کند فکر میکند همهچیز به کار و کوشش او بستگی دارد. فقط خداست که فعالِ لمایشاء است، یعنی هرچه بخواهد میکند و هرچه بکند به نتیجه میرسد. ما اینگونه نیستیم که هرچه بخواهیم بکنیم و هرچه میکنیم هم حتماً با موفقیت همراه نیست. انسانی که از این لحاظ درست تربیت شده انسانی است که بفهمد کار و کوشش شرط لازم موفقیت است، اما شرط کافی نیست. شاعر عارف ما میگفت: «از رنج کسی به گنج وصلش نرسید/ وین طرفه که بی رنج کس آن گنج ندید». میگوید هیچوقت کسی بی رنج به گنج وصل نمیرسد، اما هرکه به گنج وصل رسیده، حتماً رنج کشیده. ما این قاعده را باید در تعلیم و تربیت بچههایمان رعایت کنیم که آنچه از تو انتظار میرود کار و کوشش است، نه موفقیت. موفقیت در اختیار تو نیست و به میلیاردها عامل بستگی دارد که تنها یکی از آنها کار و کوشش توست و بقیه به امور دیگر بستگی دارد. باید طوری فرزندانمان را تربیت کنیم که بدانند آنچه ازشان برمیآید کار و کوشش آنهاست، اما موفقیت لزوماً متفرع بعدی نیست؛ ولی ما اینطور نیستیم و وقتی فرزندمان به نتیجه نمیرسد، گمان میکنیم کار و کوشش نکرده است؛ غافل از اینکه گاهی بچۀ من تمام کوشش خود را میکند، اما به نتیجه نمیرسد. به زبان سادهتر، اگر بفهمیم ما فعال لمایشاء نیستیم و فقط یک چرخدندۀ کوچکیم، بهاندازۀ آن چرخدندۀ کوچک از خودمان توقع داریم، نه بیش از آن. توقعی که این چرخدندۀ کوچک میتواند از خودش داشته باشد این است که خودش حتماً بچرخد، اما اینکه وقتی او میچرخد، سایر چرخدندههای هستی هم با او بچرخند تا نتیجه حاصل شود در اختیار او نیست. این را میگوییم «کنش بیخواهش». منِ معلم و مربی باید همیشه به کوشش متعلم و متربیام نگاه کنم، نه به نتیجهاش و کوشش او برایم کفایت کند و نگویم که نمرۀ تو دوازده شد و نمرۀ دیگری بیست؛ بلکه بگویم نمرۀ تو دوازده شد، اما تو بیشتر از آن کسی که نمرهاش بیست شد مستحق پاداش و تحسینی؛ چون کسی که نمرهاش بیست شده ممکن است با دو ساعت درس خواندن در شبانهروز به این نمره رسیده باشد؛ اما تو با دوازده ساعت درس خواندن در شبانهروز نمرهات دوازده شده است. ما نه به نتیجه، بلکه به میزان سعی نگاه میکنیم. یکی از آموزههای مشترک ادیان و مذاهب جهانی همین است که باید به میزان کوشش انسان به او امتیاز داد، نه به میزان رهآوردش. به زبان امروزی، به فرایند کار باید نگاه کرد، نه به فرآوردۀ کار. قرآن میفرماید: «لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیهم سوف یری» (نجم: 39 و 40)؛ انسان فقط با سعیَش سنجیده میشود و فقط سعیَش دیده میشود. کسانی هستند که در فرایندشان بسیار کوشا هستند، ولی چرخ عالم با آنها همکاری نمیکند و قطعاً به نتیجه نمیرسند. این است که حافظ میگوید: «گرچه وصالش نه به کوشش دهند/ هرقدر ای دل که توانی بکوش»؛ یعنی کوشش شرط کافی برای رسیدن به مقصود نیست، اما چون شرط لازم است، باید کوشش کرد. تعلیم و تربیتهایی که به نتیجه توجه میکنند یک اثر منفی دیگر هم دارند و آن این است که وقتی من به نتیجه توجه کنم، شما میشوید رقیب من؛ چون فقط یک نفر میتواند شاگرد اول باشد؛ پس اگر تو شاگرد اول شدی، من از آن محروم شدهام و تو باعث محرومیت من شدهای. تعلیم و تربیتهای مبتنی بر نتیجه و فرآورده، انسانها را از رفاقت و همکاری با یکدیگر بازمیدارد؛ چون میگوید هر کشوری یک رئیسجمهور بیشتر نمیخواهد و اگر حسن شد رئیسجمهور، من رئیسجمهور نمیشوم و اگر من رئیسجمهور شدم، حسن را محروم کردهام؛ پس من و حسن رقیب یکدیگریم. در هر امری وقتی نتیجه مهم شد، من با همۀ کسانی که در آن امر دخیلاند احساس رقابت میکنم. احساس میکنم یا چیزی در جیب من میرود که آنها محروم میشوند یا چیزی به جیب آنها میرود که من و بقیه محروم میشویم؛ پس من نمیتوانم با شما رفاقت کنم و با شما رقابت میکنم. این است که الآن میبینیم بچۀ کلاس دوم راهنمایی میرود کلاس زبان اضافه، ولی از بقیۀ همشاگردیهایش مخفی میکند و میگوید اگر بقیه بفهمند که من کلاس اضافه میروم، آنها هم میروند و آنوقت من دیگر نمیتوانم موفق شوم. چون نمیتواند به چشم رفیق به آنها را نگاه کند و فقط به چشم رقیب به دیگران مینگرد. بچههای ما متأسفانه امروز دیگر از دوران ابتداییشان نمیتوانند به همکلاسیهایشان به چشم رفیق نگاه کنند و معلوم است در آینده وقتی مسئله وزیر و وکیل و رئیس کارخانه شدن باشد داستان به کجا میانجامد؛ اما اگر بچهمان را چنان تربیت کنیم که بگوییم میزان کاری که میکنی برای ما مهم است، نه نتیجۀ کار، آنوقت اگر به خودش رجوع کرد و دید آنچه باید بکند کرده، ولی موفق نشده، هیچ باکی ندارد، چون میگوید هرآنچه من میبایست بکنم کردهام؛ و از آن طرف اگر بفهمد همکلاسیاش با اینکه کار نکرده، از او جلو زده، باز هم هیچ حسدی پیدا نمیکند، چون میگوید کار کردن شرف من بود که این را من دارم و همکلاسیام نداشته. موفقیت مهم نبود. شما در جامعۀ ما ببینید که واقعاً همکاری رفیقانه چقدر نایاب است، فقط به خاطر اینکه مهم نتایج کار ماست و هر مسابقهای تنها یک برنده دارد.
تعلیم و تربیت بر اساس نگرش بیطرفانه به جهان
نکتۀ بعدی این است که در همۀ امور بدانیم که هرچه بیشتر خود را فراموش کنیم، بیشتر به زندگی کامیابانه و کامروایانه میرسیم و هرچه بیشتر به خود توجه کنیم، بیشتر خودمان را از کامیابی محروم میکنیم. این نکته بسیار مهم است و متعاقب نکتهای است که پیش از این گفتم. همۀ ما در طول زندگی با هر پدیده یا هر شیء و رویداد و کنش و واکنشی که مواجه میشویم، فقط از این منظر نگاه میکنیم که این شیء و رویداد و کنش و واکنش چه نسبتی با من برقرار میکند؟ مثال: ما وارد جنگلی میشویم و به درختان آن نگاه میکنیم. حین نگاه کردن با خود فکر میکنیم ای کاش میشد با چوب این درختان، کمد و وسایل خانهام را درست میکردم. در این حالت به این درخت نگاه میکنم، اما از منظرِ ربط و نسبتی که با خودم دارد. میگویم چقدر نگاه کردن به این درختان خوب است، ولی حیف که راه جنگل از خانۀ من دور است و هر روز نمیتوانم بیایم و باز خودم را دخالت دادهام. به درختان جنگل نگاه میکنم، اما جملهای به ذهنم خطور نمیکند که ربط و نسبتی در آن با خودم نباشد. معنای این تفکر این است که من نمیتوانم به خودِ درخت نگاه کنم؛ یعنی ما به خود واقعه نمینگریم. در مواجهه با انسانهای دیگر هم همواره ارتباط آنها با خودمان را در ذهنمان میسنجیم. مثلاً کسی را در اتوبوس میبینیم و به این فکر میکنیم که اگر من بنشینم، آیا او کنار من مینشیند؟ آیا اگر کنار او قرار بگیرم، بوی عطرش به مشام من میرسد؟ آیا اگر به او بگویم برو عقب، میرود یا مخالفت میکند؟ در تمام این جملات من فقط خودم را در نظر گرفتهام. در واقع نظر من به جهان هیچگاه نظری بیطرفانه نیست. همیشه یک پدیده را در ارتباط با خودم در نظر میگیرم و میپرسم این پدیده به من سود میرساند یا زیان؟ این پدیده با من دشمن است یا دوست؟ با این پدیده میتوانم همراهی بکنم یا نمیتوانم؟ از این پدیده منفعتی به من میرسد یا نمیرسد؟
ما معمولاً برای عکس پسزمینۀ لپتاپمان، عکس خودمان یا عزیزانمان یا تصویری از یک منظره را قرار میدهیم و آیکون همۀ برنامههایمان روی این تصویر قرار میگیرد. ما مثل آن لپتاپیم که وقتی به روی جهان باز میشویم، عکس خودمان در آن پسزمینه هست؛ بنابراین هر دریافتی که از هستی پیدا میکنیم، کاملاً با خود ما در ارتباط است. اگر من میتوانستم عکس خودم را بردارم، تصویری که از جهان به من میرسید سه ویژگی داشت: اول، من معرفت بیشتری دربارۀ جهان به دست میآوردم؛ دوم، عشق بیشتری به آن در خودم احساس میکردم؛ سوم، نیکی بیشتری از آن به من میرسید. آیا تابهحال این تجربه را داشتهاید که به چیزی نگاه کنید و منِ خودتان را در نظر نگیرید؟ عارفان و فرزانگان میگفتند تا وقتی با منِ خودتان با جهان مواجه میشوید، جهان فقط برای شما احساسات و عواطف منفی به بار میآورد؛ افسرده و خسته و خشمگینتان میکند، حسد و تلاطم و ناآرامی و اندوه برایتان میآورد و شما را دستخوشِ کینه و نفرت و دشمنی میسازد. اگر میخواهید احساسات و عواطف منفی نداشته باشید، «خود» را کنار ببرید. در این حالت تمام احساسات و عواطف مثبت به سمت شما میآید. مثال: فرض کنید در یک روز سرد و برفی، در خیابان پیرمرد یا پیرزنی را ببینیم که میخواهد از خیابان بگذرد و بهخاطر یخبندان و تراکم ماشینها نمیتواند. آن پیرمرد یا پیرزن را هم نمیشناسیم که عاطفۀ خاصی به او داشته باشیم. او هم ما را نمیشناسد که بخواهد برای کسی نقل کند که ما به او کمک کردهایم. همچنین فرض میکنیم هیچکدام از دوستان و آشنایان ما هم از آن اطراف رد نمیشوند که بخواهند عمل ما را ببینند. از ظاهر آن فرد هم به نظر نمیرسد ثروتی داشته باشد که توقع پاداشی در من پدید آید. حتی چشم او خوب نمیبیند که بخواهد چهرۀ من را به خاطر بسپارد. معنای همۀ این فرضها این است که من از بردن این فرد از این طرف خیابان به آن طرف به هیچ سودی نمیرسم: نه ثروتی، نه قدرتی، نه شهرتی، نه احترامی، نه آبرو و نه محبوبیتی، چون هیچکس نیست که ناظر این کار باشد. الآن تمام کاری که من برای این پیرزن یا پیرمرد میکنم فقط به نفع اوست. اگر من با این وصف پیرزن یا پیرمرد را از خیابان عبور دهم یا به خانهاش برسانم، شادی وصفناپذیری در درون خود حس میکنم. حال بیایید فقط یک مورد از این فرضها را عوض کنیم، مثلاً زمانی که میخواهیم او را به خانهاش برسانیم، یکی از دوستانمان رد شود و برایمان دست تکان دهد که یعنی تو را دیدم و فهمیدم تو بودی که دست این پیرزن یا پیرمرد را گرفتی. فقط بهاندازۀ اینکه یکی از دوستانم مرا دید و شناخت، حالت کار با پیش از آن فرق میکند. شادیای که در درون خودم احساس میکنم دیگر بهاندازۀ قبل نیست، کم شده است. معنایش این است که وقتی «خودِ من» مطلقاً جزو اهدافم نبودم و نمیخواستم از طریق این کار به سر سوزنی شهرت، قدرت یا ثروت برسم، به بیشترین شادی رسیدم، ولی وقتی ذرهای خودِ من دخیل شد، به همان میزان شادی من کاهش یافت. هرکس هدفش در زندگی فراموش کردن خود و سود رساندن به غیر خودش باشد، نتیجۀ کارش بیشترین سود را به خودش خواهد رساند. این به نوعی به همان مفهوم تفکیک هدف از نتیجه میانجامد.
اگر روزی بتوانم کاری بکنم که سودش تنها عاید دیگران شود و برای خودم سر سوزنی ثروت، شهرت، قدرت، احترام و آبرو، محبوبیت و وجاهت اجتماعی نداشته باشد، آرامش و شادیِ وصفناپذیری در خود احساس خواهم کرد و به «آشتی با خود» و «احساس معنایافتگی» در زندگی دست مییابم. به این ترتیب هدفم این بود که به دیگری نفع برسانم و به خودم نفع رسید. سگی که تشنگیاش را رفع میکنم، گلی که آب میدهم تا از پژمردگی بیرون بیاید و…، آن دیگری هر چیزی میتواند باشد. البته به طریق اولی، این دیگری همنوع من است، ولی دیگریهای حیوانی و نباتی هم معنا دارد. اگر من بتوانم در کارهایم هفت عامل را از محاسباتم بیرون ببرم، یعنی نخواهم به ثروت، قدرت، آبرو، شهرت، محبوبیت، احترام و حیثیت اجتماعی برسم، آنوقت بیشترین شادی را خواهم داشت.
اینها را گفتم تا به این نکته اشاره کنم که ما در تعلیم و تربیت همواره به بچهمان میگوییم این کار را بکن تا به اینجا برسی. در این حالت عنانیت بچه را دخیل کردهایم و تا وقتی «به جایی رسیدنِ خود» محلِ توجه بچه است، او از آرامش، امید، شادی، رضایت باطن و آشتی با خود و معنایافتگی در زندگی محروم است. تعلیم و تربیت درست تعلیم و تربیتی است که در آن من به بچهام بگویم این کار را بکن تا به هستی نفعی برسد. وقتی خودش را از میدان به در میبرم و میخواهم کاری بکند که به هستی نفع برسد، بیشترین عایدی به خودش خواهد رسید.
همۀ این نکاتی که گفتم باید در عمل انجام بپذیرد. تعلیم و تربیت راستین همراه با عمل است، نه فقط قول.